کوتاه سخن



قدم گذاشتن در راهی که آن را نمی‌شناسی سخت است. چه کسی انکار می‌کند؟ اما شوق‌برانگیز است. نیست؟ عمری را به خیالش گذرانده‌ای و حالا لحظۀ موعود نزدیک می‌شود. ترس و هیجان در هم می‌آمیزند. پایت سست می‌شود. مردد می‌شوی. شک می‌کنی به خودت و خواسته و آرزوهایی که در نمک خوابانده‌ای. صدایی می‌گوید بهتر نیست بازگردی؟ همان گوشۀ دنج اتاق، میان کتا‌ب‌های پریان جایت امن نبود؟ تو را چه به این کارها؟ برای چه کسی مهم است؟ اصلاً برای خودت هم مهم است؟ نکند خیال می‌کردی مهم است؟ آری. همه‌اش خیال بوده. بیرون بیا. زندگی حقیقی جایی نیست که با سر بروی در دل خطر و ناشناخته‌ها و سربلند بیرون بیایی. برگرد عقب. بیا در خنکا و امنیتِ سایه بیاساییم.»

اما رشد کردن، یعنی بیرون آمدن از دایرۀ امن، یعنی زمین خوردن و اشک ریختن و درد کشیدن! شاید قدری خودآزاری داشته باشم! اما یقین دارم که با آسوده بودن، هیچ رشدی رخ نمی‌دهد. گاهی باید خطر زمین خوردن و چشیدن طعم زهرمار شکست را به جان بخریم.


آخرین جستجو ها